جایی خواندم که انسان، ذاتاً خودخواه است و این خودخواهی، معنایی زیست شناختی دارد. خودخواهی آدمی در این معنا به نحوه ی عملکرد ژن ها مربوط است. ژن ها – که حاملان رمزهای ژنتیکی و ویژگی های جسمی و شخصیتی ما هستند- به غایت خودخواه اند. زیرا بدون خودخواهی، به هیچ عنوان نمی توانستند پایدار بمانند. ژنهایی که طی نسل ها توانسته اند جان به سلامت برند همانهایی هستند که بهتر از بقیه ی ژنها-که دیگر وجود ندارند- توانسته اند خود را در جریان رقابت برای بقا، حفظ کنند. اما خودخواهی، روی دیگری نیز دارد که از همان اوان تولد، چهره می نماید. کودک، خود را مرکز عالم می پندارد و هر پدیده ای را با خود و بر مبنای نیازهای خود تعریف می کند. هرچند انسان برای همیشه ی زندگی، خودخواه باقی خواهد ماند اما او می تواند به مدد توان اندیشه ورزی اش، این ماهیت زیستی را به گونه ای دیگر تغییر دهد. در ده- دوازده سالگی، تحولات شناختیِ کودک، او را به این امکان می رسانند که نقطه نظر دیگران را در نظر بگیرد، اما بسیار پیش از این و در سنین آغازین رشد، دیگران در مدار نگاه او تولد یافته اند و این توانش می تواند اثرات شگرفی را در زندگی او به شکل فردی یا اجتماعی برجای بگذارد. در این مرحله است که آموزش می تواند این توانِ نویافته را بارور سازد یا این کیمیای انسانی را در محاق، فرو برد. آنچه بیش از هرچیز می تواند برداشتی مهرورزانه را در مدار نگاه آدمیان قرار دهد، تمرین مداراست. مدارا به معنی به رسمیت شناختن دیگران برای داشتن “خود”های خودشان و نه آن “خود”هایی که من و شما می پسندیم و خوش داریم است. امّا رسیدن به چنین جایگاهی از معرفت و عشق، نیازمند داشتن نگاهی در فراسوهای خودخواهی است. همین جا لازم است که بگویم گاهی خود خواهی را به معنی “تنها خود را دیدن” تعبیر می کنند. این تلقی، هرچند وارد است اما به شدت محدود و نارساست زیرا وجوهِ فاجعه بارِ خودمحوری را در نظر نمی گیرد. مرزهای خودخواهی می تواند گستره ای به وسعتِ خانواده، مذهب، قومیت و حتّی کشور داشته باشد که به غایت، فاجعه بارتر از خودخواهی فردی است. خودخواهی جمعی (عنوانی که من به تعصبهای قومی، مذهبی و ملّی داده ام) مسبّب بیشتر فجایعی است که بشریت را داغدار و انسانیت را واپس رانده است. اما چه باید کرد؟ بر این باورم که ما در جهانی زندگی می کنیم که الگوهای مدارا و تحمل، ناچیز و نابسنده اند. علاوه بر این، الگوهای دیگرستیز و خودخواهانه، در پناه مذهب وقومیت و ملیت و نژاد، چنان با فراغ بال زاده می شوند و رشد می کنند و بر آنها ارزشی بالاتر از طلا نهاده می شود که دورنمای امیدبخشی را نوید نمی دهد. همه روز می بینیم که دیگرانِ متفاوت با خود را به خاطر داشتن ظاهرِ متفاوت، دین متفاوت، لهجه ی متفاوت، ماشین رده پایین، نوع پوشش و … مورد تمسخر قرار می دهیم و گاه، محکوم و مطرود می کنیم. مخاطره آنجاست که رفتارهای بزرگسالان، چونان حجّتی انکار ناپذیر در خزانه ی رفتاری کودکان قرار می گیرد و دوباره بازتولید می شود. وقتی در جمع خانواده نشسته ایم و برای داشتن ساعتی خوش، یا تخلیه ی هیجانی، دیگران را به خاطر داشتن یک ویژگی خاص– مثلا کوتاه قد بودن- مسخره می کنیم. یا وقتی ادای کسی را به خاطر لکنت زبان یا لنگیدن یا داشتن لهجه ای خاص، درمی آوریم، یا دین و مرام و اندیشه اش را به استهزاء می گیریم، ناخودآگاه به فرزندمان این آموزش را داده ایم که کوتاه قد بودن، لکنت داشتن، لنگیدن، لهجه داشتن و یا دین و اندیشه ای دیگر داشتن، یعنی خوب نبودن؛ یعنی بد بودن. و این، آغاز دشواری های بین فردی برای همه خواهد بود. ما فردی را برساخته ایم که تفاوتها را برنمی تابد و دارندگان ویژگی های متفاوت را بد، ناشایست و فاقد هر گونه حق می داند و تا آنجا که می تواند، می کوشد آنها را از “دایره ی حضور” خویش بیرون سازد و نتیجه ی این غیبت تفاوتها، بیگانه شدن از یکدیگر، و خودشیفتگی است و همین بیگانگی از دیگران و شیدایی نسبت به خود، عامل عمده ی همه ی آنچیزهایی است که بر قربانیان خشونت و تبعیض، رفته و می رود. برای برون رفت از این دام سهمگین، باید که خود، الگوی تحمل و مدارا باشیم و در کانون خانواده و در حضور فرزندانمان، از تمسخر، تحقیر، توهین و انکار دیگرانِ متفاوت با خود، بپرهیزیم. گذشته از این، باید با دیگران متفاوت با خود مراوده داشته باشیم. به عبارت دیگر، باید باور داشته باشیم که “تحقق یک جامعه ی حقیقی، مستلزم اشتراک معنوی با دیگران است“. اشتراک معنوی، نوعی صمیمیت با شخص دیگر است که مارتین بوبر- فیلسوف بزرگ اگزیستنسیالیست- آن را “شمول” یا “در خودپذیری” [Inclusion] می نامد. بوبر بر این باور است که “رشد درونیِ [هر] شخص، تنها از راه ارتباط با خود، انجام نمی گیرد بلکه با فراخواندن خودِ شخصِ دیگر، ساخته می شود. ارتباط معنوی، محو شدن یکی در دیگری نیست؛ بلکه گفت و شنودی [Dialogue] است که در آن، یک نفر، آنچه را در ذهن و قلب شماست می شنود و شما نیز آنجه را که در ذهن و قلب او می گذرد می شنوید”. اما “گفت و شنود، وقتی شکل می گیرد که در آن، هر شخص برای شخص دیگر، موجودی دارای درک و فهم باشد”. و این مهم، هنگامی تحقق می یابد که ما انسانیت را محترم داشته باشیم و از ارتفاع شکوهناک فروتنی، بر تفاوتها آغوش گشاده باشیم. وقتی ما خود را و به تبع آن، فرزندانمان را از پذیرش تفاوت ها برحذر داریم، آنها را از “حضور دیگران”، محروم ساخته ایم؛ و با چنین رفتاری، زمینه ی گفتن و شنیدن را خشکانده ایم و در نهایت، دنیایی آکنده از انکار و محو دیگران برساخته ایم. دنیایی موحش که در آن، آدمیان تنها وقتی خوب اند که مثل ما باشند. اما آنچنان که فیلسوف بزرگ، نیکولای بِردیایف گفته است “در خود محصور بودن و تمرکز بر خویشتن به صورتی خودخواهانه و ناتوانی در به در آمدن از خود، گناه نخستینی است که مانع تحقق حیات کامل یک شخص و همچنین قدرت کارایی آن می شود. شخصیت، مستلزم رفتن از خود به سوی دیگر و دیگران است؛ شخصیت، وقتی به زندان خودخواهی واگذاشته شود در بی هوایی، خواهد مرد”. بنابراین ما برای پاره کردن زنجیره ی خودمحوری و دیگر ستیزی، نیازمند آنیم که فرزندانمان را به گونه ای تربیت کنیم که تفاوتها را زشت ندانند و با حشر و نشر داشتن با دیگران، زیباییِ در هم آمیزیِ چشم اندازها و خلق دنیایی مشترک و زیستن سازوارانه را به آنها بچشانیم. بیاییم امروزمان، پایان تمام روزهای تمسخر و توهین و تحقیر باشد تا فردای مان، فردای مهر و مدارا گردد.

نظرات